تاریخچه روانشناسی مثبت
دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ
مارتین سلیگمن در 12 اکوست 1942 در شهر آلبانی از ایالت نیویورک چشم به جهان گشود. کسی، حتی پزشکی که این نوزاد وارونه نگه داشته شده را برای نفس کشیدن به گریه انداخت، نمیدانست که او ابلاغگر نظریهای در روانشناسی خواهد شد که تلاش میکند گریههای بسیاری را پایان بخشد.
از زندگی مارتین در دوران کودکی و نوحوانی اطلاعات زیادی در دست نیست. که شاید دلیل آن این باشد که مارتین به اصل این جاو اکنون اعتقاد راسخ دارد. مارتین در خانوادهای مذهبی رشد یافت و این باورهای مسیحی مذهبی را تا امروز حفظ کرده است. در بسیاری از کتابهای که پروفسور سلیمگن نگاشته میتوان رد پای مذهب را دید. تعابیر او از انجیل بسیار عمیق هستند و او علاقه دارد تا مسائل مربوط به نظریهاش را با کمک کتاب مقدس بیان کند.
با یک مقایسه اجمالی بیان افرادی از نظر طرز فکر در یک رویکرد قرار میگیرند (رویکرد شناختی) که اصلاحاً به آن CT میگویند و دیگاه شناختی رفتار یا CBT میتوان به این نکته پیبرد که تمامی این افراد نظیر: آرون بک، آلبرت الیس مارتین سلیگمن و سایرین به تغییر باورها و شیوه پردازش اطلاعات تغییر در خلق و خو و نوع تفکر باور دارند. رویکردی که سلیگمن به وجود آورده، دیدگاهی شناختی است با یک محتوای مشخص، بدون درونگریها، روانکاوانه و غیر قابل توجیه مثل عقده اودیپ.
با مروری بر کتاب خوشبینی آموخته شده، سلیگمن، بویژه بخش مقدمه و فصل اول شده، شما تصویر دانشمندی را شاهد هستید که جرات مقابله با رویکرد غالب زمان خود یعنی رفتارگرایی را آن هم در حضور بزرگان این رشته مثل بیاف اسکینز به خود را داده و در یک همایش بزرگ نام در دانشگاه اکسفورد آن را (رفتارگرایی) زیر سؤال میبرد و از پدیدهای سخن میگوید با نام درماندگی آموخته شده چیزی که شاید پوزخند نابغة شناس رفتاری یعنی اسکینر را در پی داشته! میتوان تصور کرد که بیان این نکته که تغییر یک شوک غیر قابل کنترل در حیوانات موجب بیعملی و درماندگی او شده به چه زمزمهها و نگاههایی از جانب رفتارگرایان منتهی گردیده است(سلیگمن،1997).
روان شناسی مثبت یکی از جدیدترین شاخه های روان شناسی است. این زمینه خاص از روان شناسی بر موفقیت انسان تمرکز دارد. در حالی که بسیاری دیگر از شاخه های روان شناسی بر رفتارهای نابهنجار و دارای اختلال تمرکز می نمایند، روان شناسی مثبت تمرکزش بر کمک به افراد برای شادشدن و ارضاء بیشتر است. سلیگمن را دانشجوهای روانشناسی در کشور ما خوب میشناسند چون کتاب «آسیبشناسی روانی» که آن را مشترکا با «روزنهان» تألیف کرده، یکی از سرفصلهای درسی رشته روانشناسی در ایران است.
مارتین سلیگمن و میهالی سیکزِنت میهالی، روان شناسی مثبت را چنین توصیف می کنند: «ما معتقدیم که روان شناسی عملکرد مثبت انسان پدید خواهد آمد و مورد پذیرش علمی قرار خواهد گرفت و سهم مؤثری در رشد و شکوفایی افراد، خانواده ها و اجتماعات خواهد داشت.»
ظرف ١٠ سال گذشته، توجه عمومی به روان شناسی مثبت افزایش یافته است. امروزه، افراد بیشتر و بیشتری به جستجوی اطلاعات در زمینه این که چگونه می توانند رضایت مندی بیشتری در زندگی کسب کنند و به حداکثر توانایی های بالقوه خود دست یابند، می پردازند.
در سال ٢٠٠۶، واحد درسی روان شناسی مثبت در دانشگاه هاروارد، محبوب ترین کلاس دانشگاه شد. برای درک بهتر رشته روان شناسی مثبت، ضروری است که ابتدا به یادگیری تاریخچه، نظریه های عمده و کاربردهای آن بپردازیم.
تاریخچه روان شناسی مثبت
سلیگمن در سال ٢٠٠۵ چنین نوشته است: «پیش از جنگ جهانی دوم، روان شناسی سه مأموریت مشخص داشت: درمان بیماری های ذهنی و روانی، پربارتر کردن و ارضاءکننده تر نمودن زندگی تمام افراد، و کشف و پرورش استعدادهای برتر.» امّا کوته زمانی پس از جنگ جهانی دوم، تمرکز اولیه روان شناسی معطوف نخستین مأموریت شد: درمان بیماری های روانی و رفتارهای نابهنجار. در خلال دهه ١٩۵٠، متفکران انسان گرا نظیر کارل راجرز، اریک فروم و آبراهام مزلو با توسعة نظریه هایی که بر شادی، رضایت مندی و جنبه های مثبت طبیعت انسان تأکید داشت، به تجدید و از سرگیری علاقه مندی به دو زمینه دیگر کمک کردند.
در سال ١٩٨٨، سلیگمن به عنوان رئیس انجمن روان شناسی آمریکا برگزیده شد و روان شناسی مثبت موضوع اصلی دورة او گشت. امروزه از سلیگمن به عنوان پدر روان شناسی مثبت معاصر یاد می شود.
در سال ٢٠٠٢، نخستین کنفرانس بین المللی درباره روان شناسی مثبت برگزار شد. در سال ٢٠٠٩، نخستین کنگره جهانی روان شناسی مثبت در فیلادلفیا تشکیل گردید و سخنرانان کلیدی آن، مارتین سلیگمن و فیلیپ زیمباردو بودند. حتی آنهایی که تمام دور و بر خودشان را منفی میبینند و منفی تفسیر میکنند، میتوانند خوشبینی و تفکر مثبت را یاد بگیرند. چطوری؟ به کمک روانشناسی مثبت.
روانشناسی مثبت یعنی مطالعه علمی عملکرد یک انسان ایدهآل. این، اولین جملهای است که در ویکیپدیا، مقابل این اصطلاح پیدا میکنید. اما این علم نوظهور واقعا درباره چه چیزی بحث میکند؟
آنطور که مارتین سلیگمن، (پدر روانشناسی مثبت) میگوید: این روانشناسی، روانشناسی قرن بیست و یکم است؛ علمی که به جای توجه به ناتوانیها و ضعفهای بشری، متمرکز شده است روی تواناییهای آدمها؛ تواناییهایی از قبیل شاد زیستن، لذت بردن، قدرت حل مسأله و خوشبینی . اگرچه همانطور که مارتین سلیگمن میگوید، میشود ریشه روانشناسی مثبت را در اظهارات روانشناسهای قرن بیستم هم دید، اما اولین کسی که این مباحث را به شیوه علمی مطرح کرد «سلیگمن» بود.
پیش از او روانشناسهای انسانگرایی مثل راجرز و مازلو هم کم و بیش چنین دیدی به انسانها داشتند. راجرز، آدمها را نامشروط میپذیرفت .او میگفت هر کسی دنیای فردی و منحصر به فرد خودش را دارد که باید به آن احترام گذاشت.
به نظر او ریشه تمام مشکلات بزرگسالان از آنجا ناشی میشود که والدین در کودکی محبت خودشان را به صورت مشروط به کودک ارائه میدهند؛ یعنی کودک باید آنگونه که پدر و مادرش میگویند رفتار کند تا مورد محبت قرار بگیرد .
مازلو هم در سلسله مراتبی که برای نیازها در نظر گرفته بود «نیاز به خودشکوفایی» را در بالاترین مرتبه قرار داده بود. او میگفت افراد در مرحله خودشکوفایی، یک حس شادی را تجربه میکند، توأم با آرامش.
حتی قبل از انسانگراها، یک روانشناس آمریکایی به نام ویلیام جیمز، نگرانی اصلی روانشناسی را «شادی و بهزیستی انسانها» میدانست . دکتر «مارتین سلیگمن» بنیانگذار جنبش روانشناسی مثبت در دهه قبل می گوید؛ «تصور کنید دارویی کشف شده است که می تواند طول عمر شما را هشت الی ۹ سال بیشتر کند. احساس خوشبختی همان دارو است.»
محققان در زمینه خوشبختی به پشتوانه هزاران تحقیق در این مورد می گویند «خوشبختی ساختنی است». تحقیق روی چهار هزار دوقلو نشان داده است که ژنتیک حدود ۵۰ درصد در میزان خوشبختی انسان نقش دارد.
پس حتی اگر به جای خوش اخلاقی، اخم کردن را به ارث برده باشید، باز هم محکوم به زندگی توام با اخم و ناراحتی نیستید. همچنین امتیازاتی نظیر سلامتی، ثروت، تحصیلات یا زیبایی می تواند ۱۰ درصد به خوشبختی کمک کند و ۴۰ درصد باقی آن بستگی به آن دارد که چگونه خود را شاد سازید و خوشحال باشید.
دکتر «مارتین سلیگمن» می گوید؛ «این یک مساله گمراه کننده است زیرا بیشتر مردم تصور و فکر می کنند چیزهای ظاهری مانند داشتن یک خانه بزرگ، یک شغل عالی، یک بلیت لاتاری برنده شده، می توانند زندگی را شادتر کنند در حالی که آنها فقط یک شادی موقتی را به ارمغان می آورند و هیجان و شادی ناشی از آنها کم کم رنگ می بازد.» تحقیقاتی که روی جدول روند احساس خوشبختی در طول عمر انسان به عمل آمده است، نشانگر آن است که بعد از حتی بهترین و شادترین دوران کودکی، احساس خوشبختی و شادی در دوران نوجوانی و اوایل جوانی کاهش می یابد اما با افزایش سن این احساس نیز بیشتر می شود.
در واقع برخی دانشمندان معتقدند در سنین پیری، احساس خوشبختی و رضایت خاطر بسیار بیشتر می شود زیرا افراد مسن با پیشامدهای زندگی مانند جوانان با شدت و حساسیت برخورد نمی کنند و نسبت به جوانان نگرش مثبت تری به زندگی دارند و همچنین پس از گذراندن عمری درک کرده اند که زندگی کوتاه تر از آن است که بتوان آن را سخت گرفت و در نتیجه سعی می کنند در زندگی، افراد یا چیزهایی را که موجب ناراحتی شان می شود به کلی نادیده بگیرند.
روانشناسی مثبت در 6 سالی که از قرن بیست و یکم گذشته، پیشرفتهای زیادی کرده است.
جالب است بدانید که روانشناسان این مکتب، در مقابل DSM که نظام طبقهبندی اختلالات روانشناختی بیماران است، یک نظام طبقهبندی به نام CSV را به وجود آوردهاند که تواناییهای آدمها را گروهبندی میکند.
آنها 6 گروه از تواناییهای آدمی را در این نظام، مشخص کردهاند :
1 ـ خرد و دانایی: شامل خلاقیت، کنجکاوی، باز و پذیرا بودن در مقابل تجارب جدید، عشق به یادگیری و وسعت نظر
2 ـ شجاعت: شامل خودباوری، پایداری، کمال و سر زندگی
3ـ تنوعدوستی: شامل عشق، مهربانی و هوش اجتماعی
4 ـ عدالتجویی: شامل رعایت حقوق شهروندی، بیطرفی و رهبری
5- اعتدال: شامل بخشش و دلسوزی، فروتنی و آزرم، احتیاط و نظم بخشیدن به عملکرد خود
6 ـ تعالی: شاملِ دانستن ارزش زیباییها و شگفتیها، قدرشناسی، امیدواری، شوخطبعی و معنویت
حتی این استادان برای این علم نوظهور، زیرمجموعههایی هم ترتیب دادهاند؛ مثلا، سه تا از زیر مجموعههای آن که البته همپوشانی هم با هم دارند شامل گرایشهای زیرند :
1 ـ تحقیق در زندگی دلپذیر یا زندگی در لذت: این محققان در پی آن هستند که بدانند مردم چگونه میتوانند به بهترین سطح تجربه، پیشبینی و دیگر تجربههای حسی خوشایند به عنوان جزئی از زندگی طبیعی دست یابند؛ احساساتی از قبیل حس برقراری رابطه خوب با دیگران، امیدواری، علاقهمندی و تفریح کردن .
2 ـ مطالعه زندگی خوب یا زندگی متعهدانه: این محققان احساس سرشار شدن در احساسات منحصر به فردی را که از کارهای ابتدایی و معمولی زندگی سرچشمه میگیرند، مطالعه میکنند. این احساسات وقتی شکل میگیرد که فرد حس میکند تکلیفی که به او دادهاند، با تواناییهایش جفت و جور است و مطمئن است که از پس آن بر میآید .
3 ـ تحقیق در زندگی معنادار یا زندگی در پیوند با جهان: این محققان میخواهند بدانند که مردم چگونه احساسات مثبت خود را به سوی بهزیستی و تعلق داشتن به معنایی مثبت هدایت میکنند. مهمتر این که آنها میخواهند بدانند مردم چگونه میتوانند احساس کنند که یک جزء کوچک اما فعال و مشارکتکننده در یک جهان بزرگتر و ماناترند. احساساتی از قبیل جزئی از طبیعت بودن، عضو یک گروه اجتماعی یا یک نهضت یا یک سازمان یا یک سنت یا یک نظامِ باوری بودن .
سلیگمن، پدر روانشناسی مثبت
یکی از جالبترین کارهای سلیگمن، آزمایشی است که روی سگها انجام داده. او دو گروه از سگها را در شرایط مختلف قرار داد . در گروه اول، سگها در جعبه دوطرفهای قرار داشتند که به یک طرفش شوک الکتریکی وارد میشد و طرف دیگرش نه. بین دو طرف جعبه، دری بود و اهرمهایی؛ ولی اهرمها هیچ کدام ربطی به در نداشتند. در گروه دوم همان نوع جعبهها وجود داشت اما با فشار دادن اهرمها سگها میتوانستند در را باز کنند . او بعد از این که چند بار این آزمایش را روی دو گروه انجام داد، دید که سگهای گروه اول بعد از چند بار تقلا دیگر هیچ تلاشی برای نجات خودشان انجام نمیدهند و شوک الکتریکی را تحمل میکنند. سلیگمن در مرحله بعد، جعبهها را عوض کرد اما سگهای گروه اول حتی وقتی که در جعبههای گروه دوم قرار میگرفتند، باز هم هیچ تلاشی انجام نمیدادند. اگر آنها فقط کمی میجنبیدند و اهرم را فشار میدادند، از شوک نجات پیدا میکردند اما آنها «آموخته بودند که درمانده باشند .» ذهن خلاق سلیگمن، این پدیده را که هر جا میرفت به آن میگفت «درماندگی آموختهشده» ربط داد به افسردگی در انسانها. او همین آزمایش را انسانیتر کرد و مسائل غیرقابل حل را به آزمودنیهایش داد. آنها بعد از چند بار شکست، دیگر مسائل ریاضی قابل حل را هم بیخیال میشدند. انگار آنها آموخته بودند که درمانده باشند و به همین خاطر، غمگین میشدند .
خوشبینی، آموختنی است .
آزمایشهای سلیگمن برای این که باز هم انسانیتر بشود به چیزهای بیشتری نیاز داشت. او رفت سراغ روانشناسی اجتماعی و آنجا نظریههایی پیدا کرد که توانست با آنها پل بزند بین «درماندگی آموختهشده» و «آموزش خوشبینی». کاملترین نظریهای که به دردش خورد از نوشتههای «واینر» بود. او سالها قبل از سلیگمن، «سبکهای اسنادی آدمها» را معلوم کرده بود.
واینر میگفت وقتی یک رویداد در زندگی ما اتفاق میافتد ما با سه شیوه آن را تبیین میکنیم :اولین شیوه را قبلا روانشناسهای دیگری هم گفته بودند؛ که ما میگوییم علت این رویداد یا ما هستیم (سبک اسناد درونی) یا محیط (سبک اِسناد بیرونی). مثلا وقتی در امتحانی شکست میخوریم؛ یا آن را ربط میدهیم به سؤالها، استاد یا شرایط بد امتحان و یا ربطش میدهیم به ناتواناییهای خودمان .در سطح دوم، ما علاوه بر علت، کلیت اِسناد را معلوم میکنیم؛ یعنی این که یا همه امتحانها را مزخرف میدانیم (سبک اِسنادی کلی) یا فقط همین امتحانی را که خراب کردهایم (سبک اِسنادی خاص). یک نمونه از سبک اِسنادی بیرونی و کلی در توجیه شکست امتحان این است که بگوییم: همه استادهای دانشگاه سختگیرند .در سطح سوم، ما به آن رویداد یک برچسب زمانی میزنیم. مثلا در مورد شکست در امتحان ممکن است استاد آن امتحان را آدم بدذاتی بدانیم (سبک اِسنادی دایمی) یا این که بگوییم آن روزِ بهخصوص میخواسته با سؤالهای سختش ما را اذیت کند (سبک اِسنادی گذرا )
سلیگمن توانست عمدهترین مفاهیم روانشناسی مثبت را از تلفیق نظریه «درماندگی آموختهشده» و «نظریه اِسنادها» به دست آورد. او میگفت اگر درماندگی آموختنی است، پس به وسیله تغییر سبکهای اِسنادی میتوان خوشبینی را هم آموخت. در واقع درماندگی آموختهشده، شکل بدبینانه و اولیه واکنش به اتفاقهای بدِ زندگی است .
فرض کنید شما در موقعیتی قرار میگیرید که چندان کنترلی روی آن ندارید . شما قبل از آن که بیاموزید درمانده شوید از سبکهای اِسنادی استفاده میکنید .ما در مقابل رویدادهای بد زندگی، یا خوشبین هستیم یا بدبین. به زبان سلیگمن، ما بدبین هستیم اگر در مقابل رویدادهای بد، سبک اِسنادی درونی (خودمان را مقصر بدانیم، نه محیط)، کلی (در موقعیتهای مشابه هم آن اتفاق بد میافتد)، و دایمی (همیشه این اتفاق بد تکرار خواهد شد) داشته باشیم .
در مقابل رویدادهای خوشایند زندگی هم میشود بدبین بود. شما اگر یک رویداد خوب زندگیتان مثل قبول شدن در کنکور را به عوامل بیرونی (مثلا آسان بودن سؤالها)، خاص (مثلا توانایی فقط در سؤالهای تستی) و گذرا ( فقط کنکور امسال خوب بود) ربط دهید، شما فروتن نیستید بلکه بدبیناید .سلیگمن، مفهوم امید را هم از سطح دوم و سوم سبکهای اِسنادی گرفت؛ یعنی ما در مقابل رویدادهای بد، آدم امیدواری هستیم، اگر آن رویداد را گذرا و خاص بدانیم و در مقابل رویدادهای خوب، آدم امیدواری هستیم اگر آنها را کلی و همیشگی بدانیم .
او عزت نفس را هم همینگونه تبیین کرد. در واقع انسانهایی که عزت نفس بالاتری دارند، رویدادهای خوب را به خودشان نسبت میدهند. همچنین آنها با ربط دادن وقایع به محیط و دیگران اجازه نمیدهند رویدادهای بد، آسیبی به عزت نفسشان وارد کند. البته خود سلیگمن هم قبول داشت که در شرایطی که ما کاملا به محیط کنترل داریم و اشتباهی میکنیم، ربط دادن آن به عوامل بیرونی، بیمسؤولیتی است (نه خوشبینی)میگنا دات آی آر. او هشدار میدهد که این سبکهای اِسنادی بدبینانه و خوشبینانه بیشتر در مقابل شرایطی است که ما کنترل مبهمی به محیطمان داشته باشیم .پس در یک کلام: «خوشبینی آموختنی است.» اگر ما یاد بگیریم که در مقابل رویدادهای ناخوشایند، سبک ِاسنادی بیرونی، خاص و گذرا داشته باشیم و در مقابل رویدادهای خوشایند، سبک اِسنادی درونی، کلی و دائمی، آنوقت خوشبین هستیم. سلیگمن و همکارانش دریافتند که آموزش تغییر در سبکهای اِسنادی باعث میشود افراد نشانههای افسردگی را کنار بگذارند .
سه قدم به سوی تفکر مثبت
1 ـ از تبیینهای بدبینانه استفاده نکنید: سلیگمن و دوست مشهورترش بِک میگویند همه آدمها میتوانند یاد بگیرند از تبیینهایی استفاده کنند که موقتی و موقعیتمحور باشند. مثلا یک مادر که با کودکش استثنائا بدرفتاری کرده، میتواند این جمله را بگوید که «من آن روز حوصله نداشتم ولی اکثر اوقات، مادر خوبی هستم.» همچنین گاهی میشود از شوخی استفاده کرد. مثلا جوانی که در حضور دیگران زمین خورده است، میتواند بگوید «اگر از من فیلم میگرفتند بساط خندهمان جور میشد .»
2 ـ شادی خودتان را محدود نکنید: در دنیای ماشینی امروز، ارزشهای اجتماعی و اقتصادی باعث شدهاند شادی ما تعریف شده باشد و بسیاری از مردم به نسبت این ارزشها، شادیهای خودشان را محدود میکنند. مثلا با خودشان میگویند «تا ماشین نخرم، شاد نمیشوم» یا «اگر همه دوستم داشته باشند، شادی واقعی را تجربه میکنم.» اما هر کدام از این جملات، هم زمان و هم چگونگی شادی ما را محدود میکنند .
اگر این جملات را زیاد تکرار کنیم، قاعده ذهن ما میشوند. بنابراین اگر به آن اهداف نرسیم بیشتر و بیشتر غمگین میشویم. اما حقیقت این است که فقط هدف نیست که شادی میآفریند؛ شادی، فرآیندِ رفتن به سوی هدف است: «من تلاش میکنم که ماشین داشته باشم پس به خاطر تلاشم از خودم خشنودم و حس خوبی دارم.» یا: «من باید یاد بگیرم که ارزشهای آدمها با هم فرق میکنند پس نمیشود توقع داشت که همه دوستم داشته باشند .»
3 ـ گفتوگوهای درونیتان را فرآیندمدار کنید: در هر گامی که به جلو برمیدارید یکی از جملات شادیبخشتان را که بیشتر بر فرآیند تأکید دارند تا هدف، تکرار کنید. حتی میتوانید خود این فرآیندها را به صورت هدف کوتاهمدت و شادیبخش قرار دهید. مثلا جمع کردن مقدار خاصی از پول خرید ماشین و یا یاد گرفتن یک مهارت ارتباط با دیگران سلیگمن زمان درماندگی آموخته، با سلیگمن زمان خوشبینی آموخته شده یک تفاوت با هم دارند به آن هم یک تغییر نگاه به پدیدهای یکسان است، migna.irدر واقع سلیگمن به یک مهندس معکوس رسیده و از نگریستن به یک پیامد منفی مثل افسردگی به یک راهکار پیشگرانه به نام خوش بینی آموخته شده دست یافته است مارتین سلیگمن علاقهمندی حرفهایش را روی موضوعهایی متمرکز ساخته که موجب بروز تفاوتهای بنیادین وی نسبت به سایر نظریهپردازان گردیده است.
دکتر سلیگمن را میتوان از روی فعالیتهایش برروی روانشناسی مثبت نگر، درماندگی آموخته شده و افسردگی خوش بینی و بد بینی شناخت. در کارنامه حرفهای مارتین سلیگمن میتوان به حدود 20 جلد کتاب و 200 مقاله در این زمینه لنگیزش و شخصیت در دست یافتن که نشان دهنده کارهای گسترده وی در دنیای روانشناسی است. در وجود سلیگمن و با بررسی آثار و شرح حالش میتوان به این نتیجه پیبرد که دامنه گسترده بررسیهای وی در پرداختن به زوایای گوناگون یک موضوع یعنی افسردگی از وی یک دانشمند متمرکز در همان حال با اندیشههای فراخ ساخته است که در بسیاری از دانشمندان بیش از وی حتی پس از وی چنین شهامتی مدتهاست دیگر قابل دیدن نیست. در حقیقت وی را میتوان نسخه به روزه شده شناختی، پست مدرن معتدل و انسانگرای فریدوهای غیر کلاسیکی چون آلفرد آلر دانست. سلیگمن قرن بیست و یکم را میتوان آدلر قرن نوزده و بیست دانست. همان گونه که آدلر با جهتگیری اجتماعی و بیان دیدگاههای مثبتتر نسبت به فروید، روح روانکاوی را ژرفنای بیشتر بخشید. سلیگمن و هم دنیای روانشناسی شناختی را دستخوش دگرگونی به جاو به هنگامی کرده و از رکود و سکون آن- که به باور (کریمی- نویسنده) به دلیل رویکرذ بسیار انعطافپذیر روانشناسی شناختی به احتمال قوی روی نمیداد- پیشگیری کرده و جذابیت روانشناسی را دو چندان نموده است.(سلیگمن،1997).
سلیگمن از سال 2000 روی باور روانشناسی مثبتگرا متمرکز گردیده که اصول کار آن مطالعه و پژوهش در زمینه هیجان مثبت، ویژگیهای تشخیصی مثبت و سازمانهای مثبت است. وی اکنون سرگرم آموزش روانشناسان مثبتگراست.
افرادی که میخواهند دنیا را مکانی شادتر بسازند. این کار را در راستای کار روانشناسان بالینی است که در تلاشاند تا دنیا را مکانی کمتر ناشاد درست کنند. اگر چه هر دو گروه از روانشناسان مثبت گراها و بالینیها درتلاش برای ایجاد شادکامیاند اما نگرشها و رویکرد این دو گروه با هم تفاوت اساسی دارد و روانشاسان مثبتگرا بر شادکامی متمرکزند.
مارتین سلیگمن
میهالی سیکزِنت میهالی
کریستوفر پترسون
کارول دِوِک
دانیل گیلبرت
کنون شلدون
آلبرت بندورا
سی آر اسنایدر
فیلیپ زیمباردو
۹۵/۰۸/۰۳
بسیار عالی و پر محتوا بود، لذت بردم